هیچستان

باران ...

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

باران ...

شعر هميشه با باران می ‌آيد
و هميشه صورت زيبای تو با باران می ‌آيد
و عشق هرگز آغاز نمی ‌شود
مگر زمانی که
موسيقی باران آغاز ‌شود ...
عزيز من ، مهرماه که می ‌رسد
از هر ابری سراغ چشمانت را می گيرم
گويی عشق من به تو
به باران بستگی دارد ...
ديدن پاييز مرا بر می ‌انگيزاند ...
رنگ پريدگی زيبايت مرا بر می ‌انگيزاند
و لب بريده کبود بر مي ‌انگيزاندم
و گوشوار سيمين در گوش ها بر می انگيزاندم
ژاکت کشمير
و چتر زرد و سبز بر می ‌انگيزاندم
و
در شروع پاييز احساس نا آشنای ايمني و خطر
برمن چيره می ‌شود ...
مي ترسم که نزديکم شوی
مي ‌ترسم که از من دور شوی
بر تمدن مرمر از ناخن ‌هايم می ترسم
بر مينياتور‌هاي صدف شامی از احساسم می ترسم
بيم آن دارم که موج تقدير مرا با خود ببرد
تو جنون زمستانی نايابی ...
کاش مي ‌دانستم بانو
رابطه جنون با باران را
بانوی من ...
که شگفت از سرزمين آدم ‌ها مي‌ گذری
در يک دستت شعر است
و در دست ديگرت ماه
ای کسی که دوستت ‌دارم
ای کسی که بر هر سنگی قدم گذاری ، شعر می تراود
ای کسی که در رنگ پريدگيت
همه غم‌ هاي درختان را يک جا داری
چه زيباست غربت ، اگر با هم باشيم
ای زنی که خلاصه می کنی تاريخ مرا
و تاريخ باران را ...

"نزار قبانی"


برچسب‌ها: شعرباراننزار قبانی

تاريخ : سه شنبه 12 اسفند 1393 | 20:26 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog By He ches tan:.